مدام سرم رو درد آورده. خواب طولانی و هندزفری گذاشتن چیزی از وجودم برام باقی نذاشته. چرا چرا چرا چرا

از این که من عاشقم، از این که دوست دارم عاشق باشم ولی. ولی تو نمی‌خوای. گفتی دوست نداری چیزی بیش‌تر از یه هم‌کلاسی برای من باشی و دوست نداری حرفای من رو بشنوی. ما دو نفر خیلی با هم فرق می‌کنیم ولی تکلیف عشقی که توی دل من مونده چی می‌شه؟ تکلیف اون جوونه‌ای که نمی‌دونم عشقه یا نه؟ تکلیف دوست داشتن من؟ چرا این قدر مرموزی تو چرا هیچ وقت نتونستم درونت رو ببینم چرا نمی‌ذاری هیچ کس جلو بیاد؟ چرا من نمی‌تونم جلو بیام چرا با ملاک‌های خانواده من سازگاری نداری ولی من نمی‌دونم که خونواده من تا کجا تو رو تحمل می‌کنن؟ آیا تعصب‌های مذهبی‌شون می‌ذاره از ظاهرت گذر کنن و درون زیبات رو ببینن؟ می‌شه یه روز به خاطر حجابت قضاوتت نکنن؟ می‌تونم تو رو داشته باشم؟ یا باید هر روز بین چرخ دنده‌ها خرد و خردتر بشم.؟ 

تمام وجودم داره بین چرخ دنده‌ها خرد می‌شه. هیچی نمونده دیگه از وجودم.

هیچی نمونده از من.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها