The Endless River و آدرس http://endlessriver.blog.ir فعالیت میکنه، و تحلیلها، نقدها، ترجمهها و در یک کلمه مطالبی که یه لایه عمیق ترن در رودخانه بیپایان به اشتراک گذاشته میشن.
هان، ای پیامبران فصل سقوط! - رو در رودخانه بیپایان بخوانید.
پل پوت و
خمرهای سرخ مثال میزدم حرفم رو قطع کرد؛ و با ژستی متفکرانه، و با دستی در ریش این بیت رو برام خوند.
ادامه مطلب
چندتا از بچههای کلاس اون طرفتر نشسته بودن و گپ میزدن، من هم مشغول ساختن ماکت بودم.
تو حس و حال موزیک بودم و داشتم با چسب حرارتی کار میکردم، که یه دفعه دیدم کله استادمون چسبیده به شیشه کلاس و داره زل زل بچهها رو نگاه میکنه. جا خوردم. ماشه چسب رو زیاد فشار دادم، چسب ریخت روی دستم، داغ داغ. تاول زد در جا. بالا پایین میپریدم و دستم رو تو دهنم گذاشته بودم که استادمون اومد تو. داشت از ی مصری میگفت که بعد از این که یوسف از در کاخ اومد تو دستاشون رو با کارد میوه خوری بریدن :))
وسط بالا پایین پریدن و فوت کردن به دستم هی نگاهش میکردم و میخندیدم - سر بی مو، پوست سبزه و هیکل نخراشیده - آخه هر جور حساب میکردم شانس آخر برای گرفتن نقش آن عخ مائو هم نبود :)))
دارم پایین و پایین تر میرم. روحیه قویام ضعیف شده و دوباره افکار خودکشی به سرم هجوم میارن. دوستش ندارم چون راه فراره. باید بمونی و مبارزه کنی. مگه تو شجاع نیستی؟ Fearless نیستی؟ .
کاش یک شنبه پیش مشاورم میرفتم! نمیدونم اون موقع از کلاسم میموندم البته که کلاس یه شنبه رو هم خیلی خوب کار کردم. یه شنبه هم وضعم ب وخامت الان نبود. نیازی نبود که پیشش برم.
ریشام دارن بلند و بلندتر میشن.
مدام سرم رو درد آورده. خواب طولانی و هندزفری گذاشتن چیزی از وجودم برام باقی نذاشته. چرا چرا چرا چرا
از این که من عاشقم، از این که دوست دارم عاشق باشم ولی. ولی تو نمیخوای. گفتی دوست نداری چیزی بیشتر از یه همکلاسی برای من باشی و دوست نداری حرفای من رو بشنوی. ما دو نفر خیلی با هم فرق میکنیم ولی تکلیف عشقی که توی دل من مونده چی میشه؟ تکلیف اون جوونهای که نمیدونم عشقه یا نه؟ تکلیف دوست داشتن من؟ چرا این قدر مرموزی تو چرا هیچ وقت نتونستم درونت رو ببینم چرا نمیذاری هیچ کس جلو بیاد؟ چرا من نمیتونم جلو بیام چرا با ملاکهای خانواده من سازگاری نداری ولی من نمیدونم که خونواده من تا کجا تو رو تحمل میکنن؟ آیا تعصبهای مذهبیشون میذاره از ظاهرت گذر کنن و درون زیبات رو ببینن؟ میشه یه روز به خاطر حجابت قضاوتت نکنن؟ میتونم تو رو داشته باشم؟ یا باید هر روز بین چرخ دندهها خرد و خردتر بشم.؟
تمام وجودم داره بین چرخ دندهها خرد میشه. هیچی نمونده دیگه از وجودم.
هیچی نمونده از من.
یه روز راه می افتم و دماغ تمام آدمای توی آینه ها رو با مشت میارم پایین. درب و داغونشون می کنم.
این صورت مسخره توی آینه داره دهن کجی می کنه به من. خر شدم. خر شدم ریشامو زدم. اگه ریش داشتم، چطور جرات می کرد ریشخندم بکنه؟ با ریش ترسناک تر میشم.
تیغ مردد، روی لبه بازو ثابت مونده و نمی دونه باید چقدر ببره. باید چقدر ببره تا دردها بریزن؟ ریختن خون دردو خوب می کنه.
نفرت بده، و باید تلاش بکنیم که نفرت رو از قلبهامون پاک بکنیم، ولی نفرت راستین رو خیلی بیشتر از تمجید دروغین دوست دارم. تمجید دروغین، نفرت واقعی رو توی قلب ما نگه میداره و این نفرت بزرگ و بزرگتر میشه تا تمام وجود ما رو بگیره.
چه قدر دوست دارم یه نفر رُک و راست بهم بگه ازم متنفره و حالش ازم بهم میخوره، تا بغلش کنم و ازش تشکر کنم. به جای آدمای دروغین دور و برم و تعریفها و عزیزم گفتنای پوچ و توخالیشون.
یه بخشی از مشکل اینجاست: به این دروغای خوشگل خوشگل عادت کردیم. عادت کردیم که حتما باید همه دوستمون داشته باشن و ما هم برای همه چهچه و بهبه کنیم! چند ماه پیش یه قرارداد با خودم نوشتم و زیرش رو انگشت زدم، که تعارف بیجا رو کنار بذارم. میخواستم احساسات پوچ نشن؛ میخواستم دقیقا به همون اندازهای که برای هر کس احترام قائلم، احترام خرج کنم. ولی طولی نکشید که از همه سمت مورد سوءتفاهم قرار گرفتم، و قراردادم رو با یه مشت تعارف پوچ و بیمعنی پاره کردم.
گذشتههای تلخ، بی اعتماد به نفس زندگی کردن و زیستن بدون ارزش، باعث میشه که یه مرغ مقلد با چهرهی انسانی باشی، بدون هیچ احساساتی. و یه روز به خودت میای و میبینی که هیچ چیزی رو دوست نداری، از هیچ چیزی هم بدت نمیاد. هیچ چیز درست نیست و هیچ چیز غلط. میبینی که مترسک مزرعه زندگی خودت شدی، که کلاغهای ترس رو از روی گندما بپّرونی.
دیروز حرم رفته بودم، برای زیارت و برای تحقیقات. پروژه درس تاسیسات الکتریکی من، نورپردازی بناهای مذهبیه، که توش حرم حضرت معصومه (س) رو به عنوان یه نمونه موردی بررسی میکنم. از تمام گوشه و کنار حرم و نورپردازیهاش عکس گرفتم، و میخواستم که روی سقف حرم هم برم و از گنبد عکس بگیرم. تا دفتر مدیریت حرم رفتم، و برای من توضیح داد که باید از دانشگاه برای حراست مرکزی حرم نامه بیاری، تا اونا به ما نامه بدن و اجازه بدیم با یه خادم بری روی پشت بوم، اونم فقط توی روز. وقت خداحافظی بهم گفت: عاقبت بخیر باشید ان شاء الله.»
داشتم به ما سه دوست فکر می کردم، من و امیرحسین و محمدحسن. یکی دانشجوی هنر، اون یکی طلبه، و آخری هم از مهندسی کامپیوتر دانشگاه تهران انصراف داد تا فلسفه بخونه - و به عاقبت به خیری.
. مثل کلاه سوئیشرتم، وقتی تا ته میکشماش رو سرم تا از دید بقیه پنهان بشم، یا به عبارت بهتر مثل شترمرغی که کلهاش رو توی شن میکنه دیگران رو نبینم. ولی چفیه تا هر جایی که بخوای جلو میاد، میتونه تمام صورتم رو بگیره و دیگه به جز یه زمینه سفید با خطای سیاه چیزی نمیبینم - کلهام کاملا توی شنها فرو رفته و با خودم تنهای تنهام.
شونزده کیلو و نیم. با پونزده کیلویی که از قبل آوردی، میشه سی و یک کیلو و نیم - ۱۶ تومن. »
کتابها را از روی ترازو برمیدارد.
سوادت رو به چند میفروشی؟»
میخندم - بعد سال کنکور نیازی بهشون ندارم.»
تازه اول راهی. من با ارشد حقوق کجا دارم کار میکنم؟ تو آشغال دونی. سبزه میخوای یا ماهی؟»
سبزه.»
.
سی و دو کیلو کتاب تست، در برابر سبزه نوروز. باشد که بیاندیشید. تا سبزهی تست ما تماشاگه کیست؟
سبزه بدم یا ماهی؟»
موجا جلو میان. از اون دور دورا، مثل یه دوماد با وقار. سرسنگین، با یه شاخه گل سرخ توی جیب جلوی کتشون. ولی دو قدم مونده به وصال، دو قدم مونده به ساحل، صبرشون سرریز میشه و دهنشون کف می کنه، فریاد میکشن و سرشون رو میکوبن به سنگا، سرشون رو میکوبن به ساق پای من، وسط آب.
The beach is a place where a man can feel, he's only soul in the world that's real.
چه نسیم زیبایی از دریا میاد. دلم هوای سیگار کشیدن کرد.
و من یگانه روح واقعی این ساحلم.
موجا جلو میان. از اون دور دورا، مثل یه دوماد با وقار. سرسنگین، با یه شاخه گل سرخ توی جیب جلوی کتشون. ولی دو قدم مونده به وصال، دو قدم مونده به ساحل، صبرشون سرریز میشه و دهنشون کف می کنه، فریاد میکشن و سرشون رو میکوبن به سنگا، سرشون رو میکوبن به ساق پای من، وسط آب.
The beach is a place where a man can feel,
he's only soul in the world that's real.
چه نسیم زیبایی از دریا میاد. دلم هوای سیگار کشیدن کرد
و من یگانه روح واقعی این ساحلم.
- ولی حتی اگه وجود خدا رو انکار بکنی، لحظهای که یه خطر از بیخ گوشت رد میشه و زنده میمونی، با صدای بلند میگی: خدایا شکرت!
+ همین امروز، داشتم از وسط بلوار، کنار بلوکای سیمانی در جهت خلاف راه میرفتم تا به یه جایی برسم، که بشه ازش رد شد. یه ماشین سبقت غیرمجاز گرفت و زوزه کشان از کنارم رد شد. اونجا بود که با صدای بلند گفتم: فاااااک! میبینی، تاثیرات فرهنگ بیگانه روی من!
راستی، اگه روزی فلسفه باعث بشه از سایر آدمها متنقر باشیم، بهتره که همون روز برای همیشه خاکاش بکنیم.
اسلام رو دوست دارم، ارزشهای اخلاقیاش رو تحسین میکنم و تلاش میکنم این مجموعه از ارزشها رو در زندگیام حفظ بکنم.
ولی در اغلب موارد نماز خوندن نه تنها حس خوبی به من نمی ده، بلکه باعث میشه احساس بدی داشته باشم. خاطرات بد من با نماز خیلی زیادن و غلبه کردن بر اونا واقعا سخته - و وقت نماز خوندن یک به یک به ذهنم میان.
وقتی که داشتم بعد از کلاس تربیت بدنی یک، از سالن ورزشی برمیگشتم روی زمین پیداش کردم. همه سوالای روش شبیه سوالای ادبیات فارسی کنکور بودن، دقیقا تو همون قالب: غلط املایی، شمارشی، سوالایی با دام تستی، سوالایی که آخرشون به جای است نیست اومده تا دام پهن کنن. اگه بالای برگه رو نمیدیدم باور نمیکردم که این برگه امتحان یه دانش آموز کلاس پنجمی باشه.
این ثمره یه نظام آموزشی مریضه، نظامی که بچهها رو از پنجم ابتدایی چهارگزینهای تربیت میکنه - و هیچ گزینه پنجمی پذیرفته نیست.
امین تا حالا به این فکر کردی، که ما آدما چقدر شکنندهایم؟ من - وقتی کنار چاله آسانسور ایستاده بودم - داشتم به افتادن فکر میکردم، اگه میافتادم استخون هر دو پام همون لحظه خورد میشد. زندگی ما آدمها به نخ بنده. یه اسکلت ظریف از جنس استخون تمام هیکل ما رو نگه میداره - یه اسکلت شکننده.
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود. داداش من برادر کارشه، برادر من نیست.
اون شب هم نباید با داداشم گرم میگرفتم - نباید بیشتر از اون چیزی که تو دلم بود بهش میگفتم، بیشتر از میزانی که برام وقت میذاره براش وقت میذاشتم.
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود - اون برادر کارشه، نه برادر من.
نمیدونم چرا. چرا نمیتونم کنارش بذارم؟ یه گوشه از قلبم، یه گوشه از ذهنم مونده و هیچ راهی هم برای بیرون انداختناش به ذهنم نمیرسه. دوست داشتم که طرحام رو با موضوع موسیقی و معماری کار بکنم، با چهار تا از آهنگهای بیت. از یه ماه قبل شروع کردم، ولی هنوز به نتیجه نرسیدم. باید کنارش بذارم و یادم نره که یه قسمت از کار معماری حجمه، پلان، نما، پرسپکتیو و. باقی چیزا هستن که باید روشون کار بکنم و موندن هنوز.
حرف زدن فقط با زبون نیست، با نوشتن هم. اگه حرف مداد رو بفهمی، اگه حرف پاستل رو، اگه بتونی با قلم فی هم زبون بشی، از کلماتش لذت میبری و از کلماتت لذت میبره؛ و اون وقته که میتونه برای تو طراحی کنه - و همه اینا وقتی اتفاق میافتن که پی فهم زبونهای جدید باشی. مگه هنر چیزی به جز یاد گرفتن روزانه زبانهای جدیده؟
تصویر از: موزیک ویدئو The Human Race - اثر Three Days Grace
قاف به من میگفت: مشکل تو اینه که خیلی گاردهای سفت و محکمی داری. مشکل تو اینه که از خودت حرف نمیزنی. ولی الان که اسنیف کردی، انگار که گاردهات فرو ریخته.»
این مشکل گارد داشتن من و حرف نزدن از گذشتهام، حرف نزدن از این که چی هستم مسئله بزرگی داره میشه برام. به این صورت که امیرحسین هم بهم گفت، گفت که "تو مدام فکر میکنی تحت نظری. احساس میکنی که همیشه بقیه دارن تو رو میبینن" حالا نه دقیقا به این صورت، ولی تقریبا گرا رو درست گرفتی داداش. حدود مسئله همین جاست.
میدونی! حتی الان که نوشتههام رو میخونم هم این رو میبینم. این فاکینگ دیده شدن رو.
میدونی! خیلی سخته. من میخوام عیبهای بزرگم رو پنهان کنم و توی یه ضربه، پرش سه گام بزنم. توی یه ضربه همه رو دور بزنم و گل نهایی رو بزنم. خب، نمیشه.
ولی از کجا اومده. خب! بذار نگاه کنیم بزرگ شدن توی یه خانواده فوق مذهبی، و وجود یه بابای کنترلگر قطعا از عوامل موثر شکل گرفتن این حس بد بوده. بابایی که همیشه عبادات و شرعیات و . تمام چیزهای زندگی رو کنترل میکرد، همیشه بالای سرم بود که بابا نمازت رو خوندی یا نه بابا حواست به این باشه بابا حواست به اون باشه کاملا درک میکنم که از روی مهربونیاش بوده، خیلیاش. ولی خب. به فاک داده منو دیگه، بحثی در این باره نیست. :)
سرویسهای صندوق بیان و امکانات اختیاری دیگه روی اکانت من نیستن. اکانت شما هم همین جوریه؟
بیان از سه سال پیش، که من وبلاگ نویسی رو شروع کردم، خیلی ضعیفتر شده اون موقعها افقای روشنی براش میدیدم الان مطمئنم که هیچ پخی نمیشه این بچهمون.
از ادیتور ضعیفش۱ و از قالبهای قدیمی و تکراریش، که قرار بود خیلی قابلیتا مثل باکس بندی بهش اضافه بشیم بگذریم، به این میرسیم که الان دیگه مستقیم نمیتونید از روی کامپیوتر عکس روی نوشتهتون آپلود کنید، و باید عکس رو در یه سایت جداگونه آپلود کنید. به غیر از اون، امکان کپی کردن عکس از مرورگر روی پست وجود نداره و حتما باید که url داده بشه
خلاصه صحبت این که به جز این کامیونیتی خوب وبلاگ نویسهای دوست داشتنیش هیچ چیز دیگهای برای عرضه کردن و برای امیدواری باقی نمونده از بیان.
۱. همین الان برای تنظیم کردن عکس بالای مطلب، و اومدن نوشتهها زیرش مشکل دارم.
بین آدم و کتابی که انتخاب میکنه یه رابطه عمیق شروع میشه به خصوص اگه طبقه بالای بالا باشه و چهارپایه بذاری زیر پات تا بهش برسی. برش میداری و ورق میزنی آروم آروم. چهارپایه زیر پات داره لق میزنه و باید یه پله بیایی پایینتر. پلهها رو یکی یکی میای تا دوباره روی زمین. قدم میزنی بین قفسهها و یه دفعه متوجه میشی که پشت جلد کتاب یه مقدار زخمیه روی زخمش دست میکشی. و بعد با خودت فکر میکنی که زخمی بودنش مهمه یا نه؟ ولی نمیتونی خودت رو قانع کنی.
بر میگردی و میبینی که همچنان چهارپایه سر جاشه. کتابدار میاد و میگه که صندوق تا چند دقیقه دیگه میبنده. دوباره همون پلهها رو میری بالا - با این فرق که دوتا دختری که پایین چهارپایه روی صندلیها نشسته بودن دیگه نیستن و نگران سقوط از روی چهارپایه نیستی. تنها یه نسخه دیگه از کتاب وجود داره و اون یکی هم کنارهش زخمیه پس تصمیم میگیری که به وسواس همیشگی غلبه کنی و خودت رو قانع میکنی که "درون کتابی که دوس داری مهمه".
قصد دارن که چراغها رو پشت سرت خاموش کنن.
میدونی شاید یه روز یه فیلم درباره لکنت کردن ساختم. یه فیلم از این که اون لحظه چه اتفاقی داره میافته و غیر بازیگر نقش اصلی، نقش پرده سینما رو هم توی فیلم بازی کنی و بتونی چهره کسایی که رو به روشون قرار داری، چهره تماشاگرا رو ببینی. دیدن چهره آدمایی که لکنت کردنت رو میبینن خیلی دردناکه و تا مدتها حالت رو میگیره، شاید تموم طول مهمونی، شاید تمام طول شب.
دیدن این فیلم قطعا حس خوبی نخواهد داشت، پس تماشای اون رو به هیچ رده سنیای توصیه نمیکنم.
امروز.
وقتی نزدیک غروب مطب دکتر رفتم، بر خلاف دفعه قبل که از پای صندوق تا پیش خود دکتر زبونم میگرفت و مدام ناراحتم میکرد حتی یک مرتبه هم مشکلی نداشتم. و این فوق العاده بود! احساس بی نظیر از جنس رهایی.
وقت برگشت تصمیم گرفتم که دوباره از همان جاده خاکی کنار زمین خالی برگردم، جادهای که رنگ طلایی آفتاب غروب دیروز منو به اونجا کشونده بود. (اسنپی که دیروز سوارش بودم وارد کوچه شد و خورشید دقیقا رو به روی ماشین غروب میکرد. پیاده شدم و همه کوچه رو پیاده رفتم، تا به این زمین خالی پر از گندم رسیدم.) خورشید میدرخشید و بازتاب نور از خوشههای گندم، میتوانست همچنان آدم را به زیباییهای زندگی امیدوار کند.
درباره این سایت